شش انگشتی نوشته: محمد مستقیمی (راهی) شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچهی اتاق زمستانی خانهی پدری روشن شد و هنوز شستوشو نشده، شاهد پچپچ ماماها بودم: - ای وای خاک تو سرم! چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه مادر بزرگم ،ننه گوهر، که از آن یغماییهای کارکشته و در صحنهی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت: - چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ میدم. به کارتون برسید. از همان لحظات ابتدای ورودم,انگشتی ...ادامه مطلب